^do you remember me?^
لیا (با چشمهای گرد شده از ذوق):
«واقعاً خوشمزست... هی، الان که خوردیم... زود باشین! وقت نداریم! آرایش باید بکنیم، لباس بپوشیم، بریم به استقبال سرنوشت!»
همگی زدیم زیر خنده. صدای خندهمون توی خونه پیچید، درست مثل موزیکی که قراره لحظههامون رو موندگار کنه.
کارن نگاهی به ساعت انداخت و لبخند آرامی روی لبش نشست. با همان اطمینان همیشگیاش گفت:
ــ «الان ساعت ۹ه. تا پنج، دقیقاً ۸ ساعت وقت داریم.»
لیا با چشمانی گرد و صدایی پرهیجان گفت:
ــ «بازم خیلی زمان کمیه!»
ههسو ابرویی بالا انداخت و خندید:
ــ «برای تو هشت ساعت کمه؟ چطوری آخه؟»
لیا روی مبل نیمخیز شد، چهرهاش پر از برنامههای ناتمام بود.
ــ «ببین، تو این چند ساعت باید لباس انتخاب کنیم، مدل مو، میکاپ، کلی کار دیگه... ههسو؟ تو میکاپمون رو انجام میدی؟»
ههسو لبخندی از جنس شکوفههای گیلاس زد. آرام مثل شاهزادهای از دنیای دیگر تعظیمی کوچک کرد و گفت:
ــ «باعث افتخاره، پرنسس لیا.»
لیا، که از این بازی خوشش آمده بود، با چاپاستیکی که کنارش افتاده بود، بهنرمی به شانههای تعظیمکردهی ههسو زد، درست مثل مراسم تاجگذاری در افسانهها.
ــ «پس من تو را میکاپآرتیست سلطنتی خود اعلام میکنم.»
لحظهای سکوت در فضا نشست، از همان سکوتهایی که فقط برای ثبت لحظهای جادویی آمدهاند.
خندههامون دوباره بلند شد. همهچی داشت تبدیل به یه بازی دوستداشتنی میشد که کارن یکهو گفت:
ــ «بسه دیگه! بریم سر کارامون. من میرم حموم.»
لیا از نقش پرنسسیاش بیرون پرید و داد زد:
ــ «نهههههه! من باید زودتر برم حموووم!»
همزمان با فریادش، با عجله سمت حموم دوید، اما کارن زودتر رسید، درو محکم بست و از اونطرف با صدای بلند خندید:
ــ «هاهاهاااا! ببین کی پشت در مونده!»
لیا با حرص مشغول کوبیدن به در شد، ولی کارن فقط بلندتر میخندید. چند دقیقه جنگ و جدل پشت در ادامه داشت تا اینکه لیا، خسته و عصبی، کنار کشید و با غرغر رفت و روی مبل نشست.
من هم رفتم سمت آشپزخونه و مشغول تمیز کردن ظرفها شدم.
ویو لیا
کارن با اون حرکتش حسابی حرصم داده بود. چند دقیقهای فقط رو مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم، ولی تمرکزی نداشتم. ههسو داشت تو آشپزخونه ظرف میشست و هیچ کاری به کار ما نداشت. مثل همیشه، با آرامش خودش.
#wisgoon
«واقعاً خوشمزست... هی، الان که خوردیم... زود باشین! وقت نداریم! آرایش باید بکنیم، لباس بپوشیم، بریم به استقبال سرنوشت!»
همگی زدیم زیر خنده. صدای خندهمون توی خونه پیچید، درست مثل موزیکی که قراره لحظههامون رو موندگار کنه.
کارن نگاهی به ساعت انداخت و لبخند آرامی روی لبش نشست. با همان اطمینان همیشگیاش گفت:
ــ «الان ساعت ۹ه. تا پنج، دقیقاً ۸ ساعت وقت داریم.»
لیا با چشمانی گرد و صدایی پرهیجان گفت:
ــ «بازم خیلی زمان کمیه!»
ههسو ابرویی بالا انداخت و خندید:
ــ «برای تو هشت ساعت کمه؟ چطوری آخه؟»
لیا روی مبل نیمخیز شد، چهرهاش پر از برنامههای ناتمام بود.
ــ «ببین، تو این چند ساعت باید لباس انتخاب کنیم، مدل مو، میکاپ، کلی کار دیگه... ههسو؟ تو میکاپمون رو انجام میدی؟»
ههسو لبخندی از جنس شکوفههای گیلاس زد. آرام مثل شاهزادهای از دنیای دیگر تعظیمی کوچک کرد و گفت:
ــ «باعث افتخاره، پرنسس لیا.»
لیا، که از این بازی خوشش آمده بود، با چاپاستیکی که کنارش افتاده بود، بهنرمی به شانههای تعظیمکردهی ههسو زد، درست مثل مراسم تاجگذاری در افسانهها.
ــ «پس من تو را میکاپآرتیست سلطنتی خود اعلام میکنم.»
لحظهای سکوت در فضا نشست، از همان سکوتهایی که فقط برای ثبت لحظهای جادویی آمدهاند.
خندههامون دوباره بلند شد. همهچی داشت تبدیل به یه بازی دوستداشتنی میشد که کارن یکهو گفت:
ــ «بسه دیگه! بریم سر کارامون. من میرم حموم.»
لیا از نقش پرنسسیاش بیرون پرید و داد زد:
ــ «نهههههه! من باید زودتر برم حموووم!»
همزمان با فریادش، با عجله سمت حموم دوید، اما کارن زودتر رسید، درو محکم بست و از اونطرف با صدای بلند خندید:
ــ «هاهاهاااا! ببین کی پشت در مونده!»
لیا با حرص مشغول کوبیدن به در شد، ولی کارن فقط بلندتر میخندید. چند دقیقه جنگ و جدل پشت در ادامه داشت تا اینکه لیا، خسته و عصبی، کنار کشید و با غرغر رفت و روی مبل نشست.
من هم رفتم سمت آشپزخونه و مشغول تمیز کردن ظرفها شدم.
ویو لیا
کارن با اون حرکتش حسابی حرصم داده بود. چند دقیقهای فقط رو مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم، ولی تمرکزی نداشتم. ههسو داشت تو آشپزخونه ظرف میشست و هیچ کاری به کار ما نداشت. مثل همیشه، با آرامش خودش.
#wisgoon
- ۱.۵k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط